در راهی بی نور قدم می گذارم
قدم هایی کوتاه نا مطمئن
جلوی راهم افسانه هایی را می بینم که هر کدام رازی پشت خود پنهان کرده اند
چهره ها و چشم هایی را می نگرم که دردی در دل خود نگاه داشته اند
از روی جوی خیابان ها می پرم تا راهم یکنواخت نباشد
ناگهان پایم پیچ می خورد تعادلم را از دست می دهم اما می دانم نمی افتم
دوباره پا در جاده می گذارم
سرم را رو به آسمان می کنم تا آبی آسمان ستایش کنم
دلم غمناک می شود
چون باز ابری سایه اش روی خورشید گسترد و نگذاشت غروب را ببینم
...
نا گهان ظلمت شکافت
آذرخشی فرود آمد ، و مرا ترساند
رگباری نشست بر شانه هایم از در همدلی
اما کوتاه
خواستم سایه را به دره رها کنم اما سکوت نگذاشت!
غروب